Homeمقالاتمصاحبه با محمدرضا بایرامی

مصاحبه با محمدرضا بایرامی

همزمان با حضور محمدرضا بایرامی، نویسنده برجسته ایران در روسیه، از سوی وبسایت لیولیب که در زمینه ادبیات و فرهنگ در روسیه فعال است مصاحبه ای با ایشان ترتیب داده شد که متن فارسی آن را می‌خوانید.

• شما فکر می‌کنید چرا اثرهایتان نظر خوانندگان اروپایی را جلب نموده و سزاوار چنین جوایز مهمی شده است؟
ـ فکر می‌کنم یکی از دلایل، بومی بودن “قصه‌های سبلان” است. من برای جایزه‌ی اول این کتاب، نتوانستم به سوییس بروم اما وقتی برای دریافت جایزه‌ی دوم به “برن” رفتم و بیانیه‌ی هیئت داوران را شنیدم، متوجه شدم که یکی از ویژگی‌های مهم برای داوران آشنایی با فرهنگ‌های غریبه است. یعنی علاوه بر ارزش ادبی، دوست داشتند داستان، با آنها از چیزی سخن بگوید که خودشان ندارند.

• شما توجه زیادی به وقایع دراماتیک تاریخ نوین ایران – انقلاب و جنگ تحمیلی با عراق معطوف می‌کنید. چه چیزی شما را به انتخاب این موضوع ترغیب می‌کند؟
ـ من سرباز بودم و در بدترین شرایط و منطقه جنگیده‌ام. در واقع در آن هجوم وسیع عراق در روزهای پایانی جنگ، باید اسیر می‌شدم اما از حلقه‌ی محاصره فرار کردم که شرح آن در یادداشت‌های منتشر شده‌ام “هفت روز اخر” آمده است. برخی از وقایع تاریخی هم ـ مثل ماجرای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان ـ با خاطره‌ی جمعی ما آذری‌ها عجین شده است و طبییعی است که ازشان تاثیر بگیرم چون باهاشان زندگی کرده‌ام.

• شما با کمال دقت و مهربانی زندگی روستا را توصیف می‌کنید. در کل این موضوع برای ادبیات معاصر ایران چه مقدار اهمیت مبرم دارد؟
ـ من روستا زاده‌ام و همواره روستاها را دوست داشته‌ام. همین حالایش هم آرزویم زندگی در روستاست. تابستان‌ها گاهی تلاشکی هم در این زمینه می‌کنم. با رونق شهر نشینی، مناسبات روستایی هم دست خوش تحول عظیمی شده است. از روستا احتمالاً فقط طبیعت آن مانده است. برخی از ساکنین هم، ویلا نشین‌های شهری هستند گاهی که به قصد تفریح می‌آیند. دیگر در خانه‌ها نان پخته نمی‌شود و به جای اسب و شتر و چیزهایی از این دست، ماشین پارک شده جلوی خانه‌ها. گاهی بیان از دست رفته‌ها جذاب است و البته نه فقط از جهت حس نوستالوژیک.
در کل به نظرم “مکان” فقط یک عامل است و فقط با تکیه بر آن نمی‌توان اهمیتی ایجاد کرد یا جایگاهی کسب کرد. عوامل دیگر هم دخیلند. همه‌ی آن‌ها را باید در کنار هم در نظر گرفت.

• چرا برای رمان “مردگان باغ سبز” چنین زمان و مکان تراژدیکی را انتخاب کرده‌اید؟
ـ هفت عدد شگفت انگیزی است. نمی‌خواهم پای باورهای متافیریکی را به میان بیاورم. اما حتی وقتی به اساطیر هم رجوع می‌کنیم، همیشه پای هفت در میان است. از تکامل انسان در هفت روز گرفته تا هفت خوان رستم و هفت شهر عشق و …عجیب اینکه در روزهای آخر جنگ ایران و عراق هم یک سیکل هفت روزه‌ی مهم به وجود آمد که گفتم در باره‌اش نوشته‌ام…در ماجرای آدم‌های مردگان هم یک “هفت” مهم وجود داشت. هفت روزی که مرز شوروی در “جلفا”، “آستارا”، “اردبیل” و… باز بود و اعضای فرقه فرصت فرار و پناهندگی داشتند، در این روزها، اتفاقات زیادی روی می‌دهد که به شدت دراماتیک است و به طور طبیعی، من نمی‌توانستم از خیر آن‌ها بگذرم. نویسنده همیشه سعی دارد بهترین‌ها را گزینش کند. به زعم خود، با تکیه بر این مقطع، “خشن‌ترین” داستان ادبیات فارسی را نوشته‌ام. اما این خشونت جز در صحنه‌ی کاملاً برگرفته از واقعیت اعدام افسران، در سایر موارد، تا حدودی تلطیف شده. بالاش شخصیتی است که کشته و بعد مثله شده و حالا دنبال به عنوان یک “قطعله”، دنبال قطعات بدن خود است تا به آرامش برسد احیاناً.

• آیا شما از اسناد تاریخی و خاطرات شاهدان آن وقایع استفاده کرد‌ه‌اید؟
ـ شاید زنده‌ترین شاهدی که من سعی کردم باهاشاش ارتباط برقرار کنم، شوهر خاله‌ام “بالاکیشی” بود. وقتی شوروی از هم پاشید، او بعد از نیم قرن از مرزهای آهنین گذشت به روستای زادگاه خویش برگشت. رفتنش بسیار شگفت انگیز بود. او دنبال اسب‌هایشان رفته بود. راست یا دروغ، فرقه‌ای‌ها موقع عقب‌نشینی، اسبهای آن‌ها را با خود برده و گفته بودند فقط تا موقع عبور از مرز، آن‌ها را نیاز داریم و بعد رها می‌کنیم. بالاکیشی هم رفته بود اسب‌ها را برگرداند اما پنجاه و چند سال بعد برگشت!
من البته بیشتر از نوشته‌های مکتوب شاهدان استفاده کرده‌ام. تحلیل هم زیاد می‌خواندم. از جمله کتاب عالمانه‌ی پرفسور “جمیل حسنلی” (آذربایجان ایران، آغاز جنگ سرد) را. تاریخ این دوره هم در کتاب های مختلف پیگیری کردم. خاطره‌ی کودکی مادرم هم بود که اساس مردگان را تشکیل می‌داد. خاطره‌ای بسیار بسیار شگفت انگیز. یک عمر با آن زندگی کرده‌ام. خاطره‌ی همان مردی که ترجیع بند رمان را به وجود آورد: سوختم! سوختم خدایا!

• در رمان شما گفته می‌شود که پناهندگان ایرانی با میر جعفر باقرف، رئیس آذربایجان، گفت‌وگو داشتند و هنگامی که ایشان خواستار تسلیحات برای ادامه مقاومت شدند، باقرف گفت: “شما به خاطر این که با دولت مرکزی روابطتان را کاملا قطع نکردید، مغلوب شدید”. و ایشان نگفت: “شما به دلیل آن که ما پایه‌ و پشتوانه‌تان را خراب کردیم، مغلوب شدید”. آیا واقعا حمایت اتحاد جماهیر شوری برای جمهوری دموکراتیک آذربایجان از همچون اهمیتی برخوردار بود؟

ـ در آن صحنه کاملا مشهود است که باقرف دارد توجیه می‌کند دست از حمایت برداشتن شان را. آن قسمت را دقیق یادم نیست که از خاطرات پیشه‌وری استفاده کردم یا دیگران. ولی به هرحال نقل شده بود و سند داشت. بله. حمایت شوروی اهمیت داشت، اما زیر فشار جهانی تن به عقب نشینی داد، همان رفتاری را کرد که قبلاً با میزراکوچک خان جنگلی کرده بود.

• قهرمان رمان پیش نمونه حقیقی دارد یا این یک تصویر عمومی و مشترک است؟
ـ چند سال پیش تو یک سایتی خواندم که نوشته بود “بالاش” همان “دکتر بالاش آذر اوغلو”است و نویسنده سرگذشت او را نوشته! چنین نیست به هیچ وجه. بالاش من هستم یا به عبارت بهتر، ماییم. البته “من” و “ما”ی نوعی. یعنی هنرمندانی که در کشاکش سیاست و سیاست و قدرت، به شدت صدمه می‌بینند و قربانی می‌شوند. سیاست‌مدارها گلیم خودشان را از آب بیرون می‌کشند و آدم‌هایی مثل بالاش له می‌شوند. این شخصیت کاملاً تخیلی است اما مثلاً آن عبور شبانه در برف از گذرگاه کوهستانی یا خرید اسب و…روی داده برای افرادی.

• آیا می‌توان گفت که رمان شما برخورد نسل‌ها را به نمایش می‌گذارد؟
ـ نه چندان. برخورد به معنای مثبت بله، اما برخورد به معنای تقابل نه. در نوجوانی شیفته‌ی “داستایوفسکی” بودم. تا آن‌جایی که یادم هست، یکی از مضامین آثار داستایوفسکی در رمان‌هایی مثل “جنایت و مکافات” این است که می‌گوید، آدم‌های رنج کشیده، بهتر همدیگر را درک می‌کنند. قبل از این روزهای آخری که فرقه در “مردگان” ترسیم می‌شود، بین بالاش و پدر او، اختلاف بسیار زیادی وجود دارد، اما وقایع تلخ، آن‌ها را به هم نزدیک می‌کند. به تعامل کامل نمی‌رسند اما دیگر رودروی هم قرار ندارند.

• در حال حاضر مشغول نگارش چه اثری هستید؟
ـ شروع کرده‌ام به نوشتن رمانی در باره جنگ و اینکه چگونه باعث نابودی می‌شود. یک خانواده‌ی فقیر عراقی محور کار هستند.

لینک روسی مصاحبه:
http://www.livelib.ru/blog/post/12569

مشابه
- Advertisment -spot_img

پربیننده ترین